خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: او را به عنوان شاه کلید فتح خونینشهر میشناختند. فرماندهای که ۶ روز همراه با گردان سلمان فارسی تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) مقاومت کرد تا توانست سومین پاتک سنگین دو تیپ زهری و مکانیزه سپاه سوم ارتش عراق در جاده اهواز ـ خرمشهر را دفع کند. لحظاتی که بچههای گردانهای دیگر محاصره آنها را شکستند و به نیروهای فرمانده حسین رسیدند، دیدند همه آنها آسمانی شدهاند. در واقع مقاومت جانانه آنها در عملیات بیتالمقدس، فتح الفتوح آزادسازی شهر دوستداشتنی محمد جهانآرا شد. مقاومتی که اگر اتفاق نمیافتاد، سرنوشت خرمشهر را به هالهای از ابهام فرو میبرد و معلوم نبود چه زمانی خرمشهر از دست نیروهای دشمن آزاد شود.
فرمانده حسین، دومین نفر از سمت چپ
برادر احمد! من بچههایم را رها نمیکنم
در آخرین عملیات، بارها حاج احمد متوسلیان از او خواسته بود با نیروهایش منطقه را ترک کند و به عقب برگردد. حاج احمد چند نفر را واسطه کرد و پیش او فرستاد. دفعه آخر همت پیش فرمانده حسین رفت و به او گفت: اگر ممکن است عقب بیایید، اما فرمانده که جانش به نیروهایش بسته بود، گفت: به برادر احمد بگویید عدهای اینجا ساکتاند و چیزی نمیگویند و یک عدهای آن گوشه مجروح هستند. من ماندهام و به تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم. در شرایطی که عراق از همه طرف منطقه را زیر آتش گرفته بود، حسین قجهای مقاومت میکرد. از بس آرپیجی زده بود، از دو گوشش خون جاری شده بود تا اینکه در همان جا در کنار نیروهایش به شهادت رسید.
روایت سردار شهید همدانی از رشادتهای سردار قجهای
ناراحتی حاج احمد از غربت یک فرمانده در شهرش
پس از تشییع پیکرش در زرینشهر، حاج احمد متوسلیان سر مزار فرمانده حسین رفت. طاقت نیاورد. خودش را روی قبر رفیقش انداخت و یک دل سیر گریه کرد. وقتی بلند شد، رو به چند نفر از مسؤولان شهر گفت: چرا قبر حسین این قدر غریب است؟ آنها که دستپاچه شده بودند، گفتند: به زودی مزارش را درست میکنیم. حاج احمد گفت: لازم نکرده! بعد پولی به یک نفر داد و گفت: تا دو ساعت دیگر که من در این شهر هستم، باید این مزار درست شود. بعد از ساعتی که کار مزار تمام شد، نگاهی به عکس داخل حجله انداخت و باز گفت: چرا توی شهر خودت این قدر غریب و مظلوم هستی!
نگاه با صلابت فرمانده؛ شهید حسین قجهای نفر اول از سمت راست
فرماندهی یک ضد انقلاب در جبهه!
هنوز جنگ آغاز نشده بود که زمزمه غائله کردستان در کشور پیچید. فرمانده حسین برای اینکه خانواده از تصمیمش برای رفتن به کردستان متوجه نشود، دست به کاری زد که دید همه را نسبت به خودش عوض کرد. در شهر وانمود کرد که از انقلاب بریده و از سپاه بیرون آمده است. لباس کردی تنش کرد و عازم غرب شد. تمام شهرهای منطقه را گشت. یک ضدانقلاب و کمونیست تمام عیار شد. تازه اعلامیههای کوملهها و حزب دموکرات را هم در سطح شهر پخش میکرد. البته با آن محاسنش! در شرایطی که کافی بود در این شهرها به کسی شک کنند که سپاهی است و بیبرو بگردد میکشتندش.
فرمانده حسین از کشتیگیران مطرح کشور بود
این گونه بود که در سنندج ضدانقلاب جلویش را گرفت و به او گیر داد که قیافهاش به پاسدارها میخورد. تازه یاد محاسنش افتاد که در آن موقع نمیشد کاری کرد. گفت: ای بابا! این چه حرفیه. من خودم دنبال پاسدارها میگردم! اما با این وجود چند ساعتی او را به مقرشان بردند و آن قدر با آنها بحث کرد تا قانع شدند و آزادش کردند. بعد از آزادی اولین کاری که کرد، این بود که محاسنش را زد تا با خیال راحت مسیر ضدانقلابیاش را طی کند! ۵۰ روز در آن مناطق حسابی برای خودش گشت. توانست مقرها، پایگاهها و مواضع آنها را شناسایی کند و در حافظهاش ثبت کند. هیچ گاه آن اطلاعات را روی کاغذ ننوشت تا به دست آنها نیفتد.
دومین و سومین نفر از سمت چپ شهید رضا چراغی و شهید حسین قجهای در کردستان
ماجرای تسلیمشدن ۳۰ کومله به سپاه دزلی
وقتی پیش نیروهای خودی آمد، از آن اطلاعات برای حمله به کوملهها بهره برد. نیروها یکی از اعضای گروهک را دستگیر کردند و پیش فرمانده حسین آوردند. گفتند: او به ما تیراندازی کرده است. اما فرمانده حسین به جای اینکه او را زندانی کند، آزادش کرد. دستور داد به او مقداری آذوقه بدهند. آن مرد هم گونی پر از مواد غذایی را به دوشش گرفت و رفت! نیروها مات و مبهوت فقط فرمانده را نگاه میکردند. خیلی ناراحت شدند و اعتراض کردند که چرا چنین کاری کرده است. اما فرمانده حسین گفت: اینها از روی نداری و فقر با ما میجنگند. من این کار را کردم تا شاید به آغوش اسلام برگردد. فردای آن روز، سپاه دزلی غوغا بود. آن مرد ضدانقلاب همراه با حدود ۳۰ نفر از دوستانش همراه با سلاح خود را تسلیم سپاه دزلی کردند. بعدها همه آنها یاران فرمانده حسین در دفاع مقدس شدند.
پسری که به پدرش مرخصی نمیداد
در آن زمان که فرمانده سپاه دزلی بود، برخی نیروها از گیلان و مازندران بودند. شمالیها که اکثراً برنج را شفته میخوردند. آشپز هم دست بر قضا برنجها و غذاهایش همه شفته بود. برخی نیروها که برنج شفته را دوست نداشتند، پشت سنگر، غذایشان را خالی میکردند. طوری شد که از هر پایگاهی روزانه پنچ تا ۶ نفر به خاطر سوءهاضمه راهی بهداری میشدند. فرمانده حسین دید که این طوری نمیشود. رفت پدرش را از زرین شهر آورد. چون پدرش آشپز هیأت بود و دستپخت عالی داشت. او به خوبی برنج را دم میکرد و این گونه شد که نیروها بعد از مدتها دلی از عزا در آوردند.
نفر وسط: شهید قجهای
البته فرمانده حسین به پدرش گفته بود فقط یک هفتهای در کردستان قرار است بماند تا آشپز آنجا پخت و پز را یاد بگیرد. یک هفته گذشت و حاج جواد همچنان در آشپزخانه سپاه مریوان بود. روزها از پی هم گذشت، اما پدر همچنان آنجا مانده بود. هر بار که به پسرش میگفت: بگذار به اصفهان برگردم، حسین میگفت: باباجان! هنوز آشپز کارش را یاد نگرفته و مواد غذایی را حیف و میل میکند! حاج جواد که دید اینجوری فایده ندارد، دست به دامن حاج احمد متوسلیان شد و گفت: حداقل شما یک کاری کنید. این پسر به من قول داده بود یک هفتهای مرا به خانه بفرستد، اما ماههاست اینجا هستم. حتی به او گفتم: حداقل یک مرخصی بده، قبول نمیکند. تو را به خدا حاجی شما به او بگویید به من مرخصی بدهد. به او بگویید: بابات میخواهد برود به ننهات سر بزند! اینطوری بود که حاج جواد ۹ ماه بدون مرخصی در منطقه ماند.
یادمان شاه کلید فتح خرمشهر
درباره شهید
شهید حسینعلی قجهای در ۱۴ شهریور سال ۳۷ در زرین شهر اصفهان به دنیا آمد. تشکیل کمیته انقلاب اسلامی سپاه پاسداران و کمیته مبارزه با موادمخدر زرین شهر، فرمانده گروه توپخانه مریوان، فرمانده سپاه محور دزلی ـ مریوان، فرمانده سپاه پاسداران مریوان، فرمانده گردان سلمان در عملیات بیت المقدس و فرمانده عملیات محمد رسول الله (ص) از جمله فعالیتهای اوست. او در نهایت، ۱۵ اردیبهشت ماه سال ۶۱ با سمت فرمانده گردان سلمان با اصابت ترکش به ناحیه سر و گردن به درجه شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار گلستان شهدای زرین شهر آرام گرفت.
انتهای پیام/
لینک خبر: https://eghtesadmand.ir/?p=41407