گروه جامعه خبرگزاری فارس – مرداد ماه سال 1381 بود. در آن سالها اردو های جهادی ساماندهی امروزیشان را پیدا نکرده بودند. روی برگهای کنار دفتر دبیرستان خبر از برگزاری سفر برای خدمت به محرومان داده شده بود. دل حبیب در سینه تپید. فقط چند ماهی مانده بود تا دیپلمش را بگیرد. قول داده بود کنار دست پدر کشاورزش زمینهای بایری را حاصلخیز کند. شوق کمک کردن به دیگران در دلش زبانه میکشید. دوست داشت روی او و مردانگیهایش حساب باز کنند.
برای همین دل را یک دله کرد. پیش خودش گفت اولین کار بعداز دیپلم را در راه خدا انجام میدهم و در بقیه راه دست به جیب شدن خدا کمک حال من میشود. باید به روستایی در حوالی آیسک در خراسان جنوبی میرفتند.کمتر خانواده برخورداری در این منطقه پیدا میشد.محرومیت و نداری انگار به زندگی اهالی روستاهای آیسک سنجاق شده بود. حبیب فرزانه همان روز به دفتر مدرسه رفت و کارت بسیج خود را به مسئول اردوی جهادی نشان داد و نام زیبایش هم در میان جهادیها ثبت شد و هم پای سیاهه شهدای با اخلاص سازندگی نشست.
حالا پسر جوان و خوش قامت خانواده فرزانه حجت است. خودش میگوید برای کمک به معیشت خانواده در شهرستان دوری مشغول کار است. وقتی حبیب در مسیر کار در اردوی جهادی تصادف کرده و به شهادت رسیده حجت تنها 7 سال داشته است. اما در همه این سالها اندک خاطرههای حضور برادرش را در ذهنش حفظ کرده و وقت دلتنگی دوباره آن ها را مرور میکند: «برادرم خیلی اهل مراسم مذهبی بود. خیلی کوچک بودم ولی یادم میآید هر وقت کسی به در خانهمان میآمد و با او کار داشت. کسی از اهل خانه بلند میگفت حبیب رفته مسجد. حالا وقت نماز هم نبود، با این حال برادرم در مسجد حال خوشی پیدا میکرد. بعدها شنیدیم که در مسجد در کنار حاج آقایی به امور نیازمندان و مراجعان هم رسیدگی می کرده است.»
حجت تنها برادر 4 خواهر دیگرش است که هنوز بعد از گذشت 20 سال دلتنگ برادر با اخلاص شان هستند: «مادرم وابستگی زیادی به برادرم داشت. تازه میخواست دیپلمش را بگیرد و کنار پدرم به کشاورزی مشغول شود. با این حال اگر کنار مادرم بنشینید و از او بخواهید از خاطرههای حبیب برایتان بگوید حرفهایش را با وصف کمکهای بیشمارش در کارهای خانه شروع میکند. راست میگوید. برادرم مدام به فکر کمر درد مادرم بود و به قول خودشان زیاد میگذاشت و بر میداشت و در کارهای خانه مثل خواهرها به مادرم کمک میکرد.»
حرف از مهربانیهای شهید فرزانه که می شود صدای مرضیه خواهر بزرگ تر او از پشت تلفن به لرزه میافتد. میگوید هنوز با داغ رفتن برادر 17 ساله شان کنار نیامدهاند و مادرش هنگام دلتنگی عکس او را در آغوش میگیرد و برایش مویه میکند: «خیلی عزیز بود. راستش را بخواهید زیاد در جمع هایی که سر و صدا بود بند نمیشد. یعنی هر وقت دختران فامیل هم جایی بودند با این که افراد دیگری هم در جمع حضور داشتند به سرعت وسایلش را جمع میکرد و از اتاقی که نامحرمی در آن بود خارج میشد.گاهی این اتفاق در گرما یا سرمای شدید هوا اتفاق میافتاد. ما در شهرستان کوچکی زندگی میکنیم و فرهنگ ما این طور است که خانواده های اقوام روزانه در ساعتهایی به هم سر میزنند. حبیب تا صدای دختر نامحرمی را میشنید دست از شوخی و بلند حرف زدن بر میداشت. حتا وسایل پذیرایی را هم آماده میکرد.اما خودش به سرعت از خانه کوچکمان به مسجد محله میرفت که فاصله زیادی تا خانهمان نداشت. دیگر میدانستیم که مسجد خانه دوم حبیب شده است و اگر کسی به دنبال او به خانهمان روانه میشد بی حرف دیگری میگفتیم که در مسجد پیدایش میکنید.»
مرضیه هنوز اصرارهای برادرش برای کار کردن در تابستان ها را به خاطر میآورد: «حبیب تازه قد کشیده بود. خیلی به این علاقه نشان میداد که سرکار برود و گوشه ای از هزینههای خانه را به دوش بکشد. با این حال پدرم و خانوادهمان مخالف این کار بودیم. در مدرسه به راحتی درس هایش را پاس میکرد. اگر میماند و درس میخواند حتما آینده خوبی پیدا میکرد. چون بسیار منظم بود و هر کاری را به موقع خودش تمام و کمال انجام میداد. همیشه اصرار داشت که تابستان ها سر کار برود. خجالت میکشید که از پدرم پول بگیرد و همیشه میگفت آقا سر زمین انقدر کار میکند که من رو ندارم این پول ها را خرج کنم.»
مادر حبیب وقتی میخواهد از دردانه پسرش برایمان بگوید به گریه میافتد. میگوید خیلی جوان از دستش دادیم اما به راه حضرت زهرا (س) رفت. حاجیه خانم فاطمه هاشمی زید میگوید مادر بین اولادش فرقی نمیگذارد اما دلتنگی حبیب امان ما را بریده است: «اهل روضه بود. خیلی در این روضهها گریه می کرد. دلش زود برای اهل بیت می شکست و به گریه میافتاد. وقتی به او گفتم چرا میخواهی به این روستاها بروی و این کارها کار شما بچه مدرسهایها نیست جوابی داد که هنوز در خاطرم مانده. به ما میگفت من برای کسی به این اردو ها نمیروم. دارم به خاطر درست کردن خودم میروم. وقتی سر کار میروم یا برای کمک به این محرومان میرود این کارها را در کارنامه من مینویسند. اگر من این فقرا را ببینم خیلی درس ها در زندگی میگیرم و درس عبرتی برای من میشود که در آینده چطور زندگی کنم و حواسم پی چه چیزهایی برود و دنبال چه چیزهایی نباشم. آن موقع هیچ نمیفهمیدم چه میگوید اما وقتی در جاده آیسک تصادف کرد و به شهادت رسید فهمیدیم که برای کار بنایی به روستایی رفته بود و برای رضای خدا سه روز کار کرده بود. در آن روستا برای محرومان خانه و مسجد میساختند. پسرم عاشق اهل بیت (ع) بود.در روضهها نوکری این خاندان را میکرد و عاقبتش هم شهادت درراه خدمت به محرومان شد.»
انتهای پیام/
لینک خبر: https://eghtesadmand.ir/?p=35910