خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: بیش از چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی میگذرد و نسلهایی که بعد از آن سالها متولد شدهاند و کسانی که در جبهه و فضای آن روز شهرها حضور نداشتند، تنها با شنیدن خاطرات مستند رزمندگان و فیلم ها و عکسهایی که به ثبت رسیده است میتوانند در ذهن خود تصویرسازی کرده و خود را در آن حال و هوا قرار دهند.
همه آنچه در تاریخ بشر مانده اگر به صورت مستند ثبت و ضبط نشده باشد، دستخوش تحریف قرار گرفته و از آنچه واقعیت است، فاصله میگیرد. از همین روست که مقام معظم رهبری در سخنانشان بارها و بارها تاکید کردهاند وقایع این برهه درخشان از تاریخ کشورمان مستند و دقیق ثبت شود و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا و … ضبط و نگهداری و منتشر شود.
آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند، برشی است از «فصلنامه فرهنگ پایداری» خاطرات یک رزمنده بسیجی به نام «احمد دهقان» از لشکر ۸ نجف اشرف اصفهان که در مرحله سوم عملیات «الی بیتالمقدس» که منجر به فتح خرمشهر شد، حضور داشته است. اوضاع را اینگونه روایت میکند:
«… آن موقعها، نوجوانی بودم پانزده، شانزده ساله که با هم سن و سالهایم به جبهه جنوب رفته بودیم برای آزادی خرمشهر. چند تا از آنها، همکلاسیهایم بودند که با هم اعزام شده بودیم.
ما جزو دسته یکم گروهان یکم از گردان هشتم تیپ نجف اشرف بودیم. نیروهای گردان ما همه تهرانی بودند که درست شب عملیات، ما را فرستادند به تیپ بچههای اصفهان که میگفتند فرماندهشان شخصی است به نام احمد کاظمی. ولی هیچ کدام او را ندیده بودیم. همان شب گردان روانه عملیات شد.
وقتی به مرز رسیدیم که گردانمان نصف شده بود. چند تا از بچههای مدرسه هم شهید و مجروح شده بودند. تعدادی از بچههای اعزامی بسیج شهرستان زنجان را قاطی گردان کردند و دوباره سازماندهی شدیم برای مرحله بعدی عملیات.
هوا که تاریک شد، جیرههای جنگی را تقسیم کردند و فشنگ و موشک آرپی جی و کیسه امداد ریختند وسط و گفتند هر کس هر چه کم دارد، بردارد. به خط شدیم. آنهایی که از بچههای قبلی مانده بودیم، پشت سر هم قرار گرفتیم تا همدیگر را گم نکنیم، شاید همهمان میدانستیم که باز هم چند نفری از جمعمان کم میشوند و میخواستیم این دم آخری با هم باشیم.
فرمانده گروهان ایستاد روی خاکریز و گفت: پیاده میرویم تا خط اول و منتظر میمانیم تا همه نیروها برسند. بعدش مأموریت داریم یک کیلومتر از دژ مرزی جلو برویم و بپیچیم به چپ و دشتبان پاکسازی کنیم و برویم شلمچه.
ستون از خط دوم راه افتاد و گاه که منوری در آسمان روشن میشد، ستون آدمها را میشد دید که مثل ما در سکوت به خط مقدم میرفتند و وانتهایی که گهگاه چراغ کوچکشان را روشن میکردند تا جلویشان را ببینند و بارشان مهمات و خوراکی و تدارکات جنگ بود.
رسیدیم به خط مقدم. نیروهایی که از صبح جواب پاتک میدادند، خسته و بیجان افتاده بودند ته سنگرها و گاه یکیشان خسته نباشیدی به ما میگفت. همه جا ساکت بود و گاه از دورها خمپارهای شلیک میشد و پشت خاکریز میترکید. هنوز نفسمان جا نیامده بود که دستور حرکت دادند. برخاستیم و در یک ستون، سرازیر دشت لخت و عور شدیم.
ستون در دشت جلو رفت و من دل توی دلم نبود تا تیری شلیک شود و آن سکوت زجرآور را بشکند. جمال پشت سرم میآمد و هر چند گاه یک بار، با صدایی خفه میپرسید: چرا شروع نمیکنند؟
نمیدانم این انتظارمان چقدر طول کشید که یکی از اول تا آخر ستون را دوید و آرام گفت: بچرخید به چپ». چرخیدیم و راه افتادیم به سویی که از اول گفته بودند نامش شلمچه است. اول آرام آرام رفتیم و بعد قدمها ناخودآگاه تند شد و بعد شروع کردیم به دویدن که به یکباره زمین و زمان لرزید و آسمان ترک برداشت.
اولین فریادها مال کسانی بود که تیرهای مسلسلهای سنگین به آنها خورد و پرتشان کرد عقب. همه جا سرخ شد. گلوله های رسام انگار که مسابقه باشد، از روبه رو، به سوی مان هجوم آوردند. ستون، اول ماند. چند نفری غرق خون افتادند زمین. بعد، آنهایی که سالم بودیم، برخاستیم. در میان نور منورها، تا آن جا که چشم کار میکرد، دهها و صدها نفر را دیدم که اسلحهها را دست گرفتهاند و میدوند. من هم برخاستم. جمال رحمتی هم برخاست و دویدیم به سوی آنهایی که ما را زیر آتش گرفته بودند.
عراقیها، سر توپهای چهارلول ضدهوایی را پایین گرفته بودند و به سوی مان شلیک میکردند. جای ماندن و دل دل کردن نبود. ریختیم بر سرشان و هرکس نارنجکی حواله یکی از آن چهار لولها کرد و جنگ، مغلوبه شد.
جنگ در آن جایی که ما بودیم فروکش کرد. فرمانده جمعمان کرد و گفت به ستون شویم و برویم به شلمچه. در کنار دژ مرزی راه افتادیم. آن جلوتر، ضدهواییهای عراقی همچنان نعره میکشیدند و صدای الله اکبر بسیجیها بلند بود. گردانها و تیپهای دیگر درگیر بودند، هر چند، جنگ در آن جایی که ما بودیم، پایان یافته بود. ستون به راه افتاد و ما هر کدام به دنبال دوستان خود بودیم و هر کس برای دیگری تعریف میکرد که چه دیده و کدام یک از بچهها وسط دشت تیر خورد. جلو رفتیم و دیدیم که چه صحرای محشری به پا شده، توپهای ضدهوایی چهار لول شیلیکا، گردانهای جلویی را زیر رگبار گرفته بودند و کنار دژ، پر بود از جنازه و زخمی، امدادگرها رفتند سر وقت تیر خوردگان و ما از میان جسدها که کیپ تا کیپ افتاده بودند، جا پا پیدا میکردیم تا دوستان مان را لگدمال نکنیم و بگذریم.
جنگ بود دیگر، نمیدانم چقدر تا صبح مانده بود که دستور آمد سنگر بکنید. در آن واویلا، سعی کردیم بچههایی که همدیگر را میشناسیم، یک جا جمع شویم و سنگر بکنیم. من و جمال همسنگر شدیم و گاه او میکند و خسته که میشد، من با سرنیزه میافتادم به جان دژ.
سنگرها را کندیم و تازه وقت پیدا کردیم نگاهی به دور و بر بیندازیم و ببینیم چه خبر است. از گروهانی که روز اول وارد عملیات شدیم، فقط هشت نفر مانده بودیم، تانکی هم شاید پنجاه متر جلوتر آتش گرفته بود و گلولههای داخلش یکی یکی شروع کردند به ترکیدن. داخل سنگر پناه گرفتیم و نشسته نمازمان را خواندیم و کم کم خوابمان برد تا وقتی که آفتاب زد و چشم باز کردیم.»
انتهای پیام/
لینک خبر: https://eghtesadmand.ir/?p=53124