گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ عطیه اکبری: از نجات زنان محله بدنام تهران قبل از انقلاب شروع کرد، از ۲۵ سالگی. آنقدر برای خدمت به آسیب دیدگان تب تندی داشت که منتظر نماند تحصیلاتش در رشته مددکاری اجتماعی به پایان برسد. سری پر سودا داشت برای خدمت به خلق خدا.
دختر نازپرورده شمال شهرنشین سال ۵۳ بود که سر از بدنامترین محله پایتخت درآورد. حالا در شبهای قدر دعای کرورکرور آدم بدرقه راه این مادر ۶۸ ساله است. از آن زن تنفروش که با حمایت دختر جوان از ناکجاآباد زندگی نجات یافت و توبه کرد تا دختران و زنانی که فکر میکردند خودکشی تنها راه نجاتشان است اما با کمکهای این مددکار روی خوش زندگی را هم دیدند.
حرف یک سال و دو سال نیست. کتاب پربار خیرخواهیهای «مهوش مأنوسی فر» از سال ۵۳ ورق خورد و حالا به فصل چهل و هفتم رسیده است. ۴۷ سال خدمت بیوقفه به آسیب دیدگان اجتماعی و خانوادههایی که کمیت زندگیشان لنگ مانده است.
همین حالا هم قید شبنشینی با خانواده و بودن در کنار نوهها را میزند اگر به او خبر دهند دختری از خانه فرار کرده است. حسابوکتاب زندگی بعضی ٖآدمها با هیچ چرتکهای قابلمحاسبه نیست. آیینه تمام نمای کار خیرند و پر از حس خوب زندگی.
به ما گفته بودند «مهوش مأنوسی فر» از قدیمیترین مددکاران است که بعد از بازنشستگی هم مددکاری را رها نکرده و پرقدرتتر از سالهای جوانی و با کوله باری از تجربه، با راهاندازی مرکزی ویژه دختران در معرض آسیب دوران سالمندی را میگذراند. البته نام سالمند برایش سنگین است. خودش میگوید کسی که مددکار است و با کمکهایش دردی از درد مردم کم میکند همیشه جوان میماند. چون عاشق است.
*روایت قلعه، نجات زن ویژه و بازگشت به زندگی
در شبی از شبهای خوب خدا پای خاطرات شنیدنی «مهوش مأنوسی فر» مینشینیم. آنقدر خاطره دارد که نمیداند دست روی کدانشان بگذارد. اما حالش هنوز هم با مرور بعضی خاطرات حسابی خوب میشود.
مأنوسی فر با اولین روایت ما را میبرد به حال و هوای زندگی زنی روسپی که انگار خدا مددکار جوان را سر راهش قرار داده بود تا ورق زندگیاش برگرد و توبه کند؛ «من ورودی سال ۵۱ دانشگاه بودم. آن سالها محلهای در تهران بود که زنان تنفروش در مکانی به نام قلعه در آن زندگی میکردند. آسیبهای اجتماعی در آن محله فراوان بود. از هر نوعی که فکرش را بکنید. من سر از آن محله درآوردم برای یک تحقیق و بررسی اوضاع رنان و آسیبشناسی این پدیده. ماهی یکبار به آنجا میرفتم. سعی می کردم به زنان آنجا نزدیک شوم. کمک شان کنم از آن وضعیت نجات پیدا کنند. یک روز چشمان یکی از این زنان مرا با خود همراه کرد. غمی عمیق در نگاهش داشت. جرئت نمیکردند با ما زیادی همصحبت شوند اما من سراغش رفتم. با صدای آرام گفت به دادم برس. خسته شدم. میخواهم برگردم به زندگی. بچهام را از من گرفتند. نمیدانم کجاست؟ قصه زندگیاش تلخ بود. گفت از خانه فرار کردم. فرار من حاصل یک ازدواج اجباری با پیرمردی ۸۰ ساله بود. جایی را نداشتم. به تهران آمدم و گرفتار باندهای فحشا شدم و کارم به این قلعه رسید. اما حالا میخواهم توبه کنم. از قلعه بیرون بیایم. من کمکش کردم. از آنجا بیرون آوردمش. برایش کار آبرومندانه پیدا کردم. با کلی دوندگی بچهاش را پیدا کردیم و زندگیاش از این روبه آن رو شد. تا چند سال پیگیر زندگیاش بودم و به او سر میزدم. هر بار مرا میدید از ته دل دعایم میکرد و اشک میریخت.»
*ماجرای پدری که ۵ بچهاش را تحویل بهزیستی داد
کتاب قطور خدمتش به مردم پر است از روایتهای ناب. اما یادآوری بعضی از این اتفاقات هنوز هم حال دلش را خوب میکند و این حال خوب را با ما هم شریک میشود؛ «من بعد از پایان تحصیلات مددکار بهزیستی شدم. یک روز آقایی باحال پریشان به اداره ما در بهزیستی آمد و ۵ شناسنامه انداخت روی میز و گفت من از امروز هیچ کاری با این بچهها ندارم. همسرم فوت کرده، بیکارم و مشکل جسمی هم دارم. این ۵ بچه شدهاند قوز بالا قوز، امروز همهشان را میآورم تحویلتان میدهم ببریدشان بهزیستی. پیش من بمانند حتماً بلایی سرشان میآید. این جملات را با جدیت میگفت. میگفت از وقتی همسرم فوتشده هر کاری کردم که به اینجا نرسم، اما نمیشود. از من اصرار و از این آقا انکار. گفت من نمیتوانم. بچهها شیرهبهشیره بودند با سنوسال کم.
به آقا گفتم نکنید این کار را، من کمکتان میکنم. قول میدهم. برای تکتک بچهها پرونده تشکیل دادیم. از نهادهای حمایتی کمک گرفتیم. برای بچهها پرستار گرفتیم و هزینهاش را خودمان پرداخت کردیم. سراغ اقوام مادر بچهها که در شهرستان بودند رفتیم و با آنها صحبت کردیم. قرار شد حواسشان به بچهها باشد. با کمک سازمان برای پدر بچهها کاری متناسب با شرایط جسمیاش پیدا کردیم. حمایتها ادامه داشت. ببینید من میتوانستم همان روز به دلیل شرایط خاص این خانواده شناسنامه بچهها را تحویل بگیرم و آنها را به مراکز منتقل کنیم. اما نخواستیم که به این روش پیش برویم. سختترین راه را انتخاب کردیم برای اینکه بچهها زیر سقف مراکز نگهداری کودکان بیسرپرست زندگی نکنند.»
* از دست رد به درخواست اقامت آمریکا تا خدمت در آسیب خیزترین مناطق تهران
درسش که تمام شد برادرهایش که در آمریکا زندگی میکردند برایش دعوتنامه فرستادند و مقدمات اقامتش را فراهم کردند اما ماندن در ایران و مددکاری را به هر پیشنهادی ترجیح داد. بعد از بازنشستگی هم خوشنشینی نکرد و دست گذاشت روی یکی از آسیب خیز ترین مناطق اطراف تهران و اولین کلینیک مددکاری اجتماعی در آن منطقه را راهاندازی کرد. مأنوسی فر میگوید: «جامعه هدف من زنان سرپرست خانوار، زنان آسیبدیده و کودکان کار بودند. در مدتزمان کمی ۱۳۰ کودک کار را همراه با خانوادههایشان ساماندهی کردیم و بچهها را برای اولین بار پشت نیمکت مدرسه نشاندیم. خیران بسیاری را جذب کردیم و با کمکهای آنها زندگی بسیاری از زنان تغییر کرد. توانمند شدند، راستش را بخواهی من هیچوقت برای سروسامان دادن به یک مشکل معطل پول نماندم. یکوقتی صندوقمان خالی از پول بود. خانمی آمد و با ناراحتی گفت تمام لثهها و دندانهای بچهام عفونت کرده و دکتر گفته باید به اتاق عمل برود، تمام دندانهایش کشیده شود وگرنه عفونت به مغز و چشمها آسیب میرساند. ۱۲ میلیون تومان هزینه عمل بود. من با یکی ازاقوام تماس گرفتم و در کمتر از نیم ساعت همه هزینههای درمان این کودک تأمین شد. خدا نان برکتی به کار خیر و پولی که در این مسیر جریان دارد میدهد که قابلباور نیست.»
* پیدا کردن پسر کارتنخواب بعد از ۲۰ سال آوارگی
چه احساسی نابتر از اینکه واسطهای شوی برای پایان یک فراق ۲۰ ساله. مأنوسی فر از ماجرای پسر کارتنخواب میگوید: «یک روز مادری به مرکز ما آمد و گریهکنان گفت ۲۰ ساله که پسرم را ندیدهام. کمکم میکنی پیدایش کنم؟ گفتم ماجرا چیست؟ گفت پسرم معتاد شد. پدرش از غصه دق کرد. پسرم هر چه داشتیم و نداشتیم را دود کرد و بعد هم خودش کارتنخواب شد. اول خوشحال بودم که دیگر نیست تا مایه خجالتم باشد. اما بعدازآن هرچقدر دنبالش گشتم پیدایش نکردم. من دستبهکار شدم. نشانیهای پسرش را گرفتیم و تمام پاتوقها را زیر پا گذاشتیم تا پیدایش کردیم. پسر باور نمیکرد مادرش بعدازاین همهسال سراغش آمده است. خودش هم از این آوارگی خسته شده بود. خلاصه صحنه دیدن مادر و پسر بعد از ۲۰ سال دوری از ٖآن صحنههای ناب است که تا مدتها در خاطرت نقشی زیبا میبندد. راستی فراموش نکنم این اتفاق و برگشت پسر معتاد به خانهاش، انگیزهای شد برای ترک کردن و کنار گذاشتن مواد مخدر. حالا ٖآن پسربچه دار شده و سرخانه و زندگیاش است.»
*درهای این مرکز به روی دختران آسیبدیده باز است
درکل استان تهران دو مرکز روزانه غیردولتی خدمات به دختران در معرض آسیب وجود دارد. هر خیری سراغ این مسئولیت نمیرود. اما مهوش مأنوسی فر حالا باجان و دل آخرین سالهای دهه هفتم عمرش را وقف دخترانی کرده که در خانوادههای آسیبدیده زندگی میکنند. مادر یا پدر معتاد است، خشونت حاد خانگی در خانه بیداد میکند، گاهی عرصه طوری بر دختر معصوم تنگ میشود که ممکن است از خانه فرار کند یا دست به خودکشی بزند. مأنوسی فر همه هموغمش را گذاشته تا مبادا این اتفاق بیفتد. او میگوید: «ما خانوادههای آسیبدیده را شناسایی کردیم. سعی کردیم دختران این خانواده را جذب مرکز کنیم. شماره من را همه دختران دارند. بارها پیشآمده دختری ساعت ۱۲ شب تماس گرفته و از ما خواسته کمکش کنیم. یکشب دختری ساعت ۲ نیمهشب تماس گرفت و گفت مادر و ناپدریام مرا از خانه بیرون کردند. هیچ جایی را ندارم. دختران را پناه دادیم مبادا یکشب بیرون از خانه بمانند و خداینکرده نامشان از در معرض آسیب به دختران آسیبدیده تغییر کند.»مددکار ۶۸ ساله قصه ما نفسی تازه میکند و میگوید: «من همه توفیقات زندگیام را از جوانی تا امروز مدیون دعای خیر این آسیب دیدگان میدانم.»
انتهای پیام/
لینک خبر: https://eghtesadmand.ir/?p=38261